خلاصه داستان فیلم آینه بغل:
مرتضی برای سالگرد نامزدی اش تصمیم می گیرد ماشین گرانقیمت را بدون اجازه برداشته و با نامزدش روز خوشی را سپری نماید. اما در این بین ماشین دچار خسارت می شود و...
کارگردان :
منوچهر هادی : متولد سال 1351 در تهران می باشد. وی در اولین سالهای حضورش در سینما به عنوان بازیگر، دستیار کارگردان و تدارکات فعالیت می کرد اما در سال 1385 با ساخت اولین فیلمش به نام « تلاطم » وارد عرصه فیلمسازی شد. او سازنده آثار پرفروشی در سینما مانند « من سالوادور نیستم » بوده است و پس از آن نیز سریال موفق « عاشقانه » را روانه سینمای خانگی کرد.
درباره فیلم « آینه بغل » :
« آینه بغل » از آن دسته آثاری است که تکلیف خودش را با مخاطبش مشخص کرده است. زمانی که فیلم آغاز می گردد تمام المان های شناخته شده آثار کمدی ملقب به « شونه تخم مرغی » در فیلم یافت می شود از جمله افراد فقیر که در کنار یک فرد بسیار ثروتمند قرار می گیرند و در ادامه نیز موقعیت های عجیب و غریبی بر پایه زندگی مرفه افراد شکل می گیرد تا سهم بِرندهای تبلیغاتی در تامین هزینه های فیلم نیز مشخص و عیان باشد. این نشانه ها خیلی زود تکلیف فیلم را با مخاطب مشخص می کند و او را از هرگونه حدس و گمان احتمالی بر حذر می دارد.
موقعیت هایی که فیلم خلق می کند اغلب نم پس داده و بی محتواست و نکته مهم در این میان اینکه فیلمساز حتی در خلق موقعیت های تصویری خلاقیت چندانی به خرج نداده و متوسل به شوخی های مستقیم کلامی گردیده است تا کم کاری او را جبران نماید. در واقع منوچهر هادی بی آنکه تلاش نماید موقعیت های طنز بسازد و با زبان تصویر مخاطبش را تلنگر زده و بخنداند، آدمهای داستان را در مقابل دوربین آورده تا بصورت کلامی شوخی ها را شرح دهند و شیون و فریاد به راه بیندازند که این بدترین و ساده ترین نوع شکل گیری کمدی می باشد.
جنس شوخی های فیلم نیز ناامید کننده و برخاسته از الگوی اشتباه شبکه های اجتماعی کنونی در ایران است. یعنی جایی که حتی به تن کردن لباس بانوان توسط مرد و قرارگیری اش مقابل دوربین نیز به چشم می خورد که حال و هوای « آینه بغل » را شبیه به جُنگ های نمایشی پرطرفدار سالهای اخیر در کشور نموده است. جالب آنکه اغلب شوخی ها و موقعیت های طنزآمیز فیلم در کنار خودرو و بِرندهای لوکس به اجرا در می آیند بطوریکه به نظر می رسد سرمایه گذاران فشار بسیار زیادی برای بیشتر دیده شدن محصولاتشان بر سازندگان اعمال کرده اند.
فیلم در میان شوخی های ضعیف و بی رمق اش، قصد دارد پیامهای اخلاقی نیز به مخاطبش ارائه نماید. پیامهایی که مانند شوخی های فیلم، بی حس و حال هستند و از سطح یک شعار مستقیم فراتر نمی روند و خبری از پرداخت موقعیت ها و قرار دادن مفاهیم در لایه های زیرین فیلمنامه نیست. موقعیت هایی نظیر آشپز وزارت امور خارجه و محل زندگی اش تنها یک کنایه ساده و بی اهمیت اجتماعی است که نمی تواند نافذ باشد و بر مخاطب باهوش سینما تاثیر مثبتی بگذارد چراکه سینما امروز ابزار موثرتری برای انتقادهای اجتماعی است و بیان نمودن اینچنین انتقادات سطحی، تنها ضعف بکارگیری این ابزار را توسط سازندگان را تداعی می نماید.
بازیگران فیلم نیز در چارچوب قواعدی که فیلمساز و نوع روایت فیلم مشخص کرده، قرار گرفته اند. محمدرضا گلزار همان بازیگری است که سالهای سال با حضور در کمدی های سطح پائین و جذب مخاطب توانسته سوپراستار سینما باشد و در اینجا نیز به راحتی می تواند طرفداران خود را راضی کرده و آنان را به سالن های تاریک سینما دعوت نماید. در کنار جواد عزتی قرار گرفته که در دو سال اخیر در سینما بسیار پرکار بوده است. عزتی در « آینه بغل » همان شکل و شمایل همیشگی خود که فردی مضطرب و در عین حال مستعد برای فریاد زدن است را به تصویر کشیده و در مجموع نمی توان تفاوت آشکاری میان بازی او در فیلمی مانند « در مدت معلوم » و « آینه بغل » قائل شد.
خلاصه داستان فیلم پل خواب:
شهاب پسر جوانی است که قصد ازدواج با نامزدش را دارد. اما پس از اینکه پول هایش از طریق کلاهبرداری از دست می رود، او برای جبران بدهی اش به هر دری می زند تا اینکه...
کارگردان :
اکتای براهنی : وی پسرِ نویسنده مشهور ایرانی، رضا براهنی می باشد. او در کانادا بزرگ شده و به تحصیل پرداخته است و « پل خواب » نخستین ساخته سینمایی براهنی محسوب می شود.
درباره فیلم « پل خواب » :
« پل خواب » که نخستین تجربه سینمایی اکتای براهنی به شمار می رود، اقتباس آزادی است از داستان « جنایت و مکافات » نوشته یکی از مشهورترین نویسندگان تاریخ ادبیات یعنی فئودور داستایوسکی. در « جنایات و مکافات » خواننده به راحتی توان این را می یابد که به ذهن شخصیت اصلی داستان نفوذ کرده و از دریچه ذهن او به اتفاقات بنگرد. داستایوفسکی توانسته با تسلطی بی نظیر دنیایی قابل لمس و واقعی را برای خواننده بسازد. اما « پل خواب » در این خصوص تنها به نام اثر بسنده کرده.
فیلمساز برای روایت داستان زندگی شهاب ، دنیایی کاملاً ویران را به تصویر می کشد که از هر نقطه آن مشکلات بر سر افراد خراب می شود. شراکتی که به کلاهبرداری و دزدی منجر می شود و از آن سو موانع برای آغاز زندگی مشترک افزایش می باید تا فیلم در این دنیای بی رحم، شهاب را به سوی جنایتی سوق دهد که پس از آن قرار است مکافات را تجربه نماید. اما هرچه بیشتر در داستان پیش می رویم، متاسفانه فیلم درمانده تر از مقدمه اش می گردد.
فیلم ایتالیا ایتالیا جومپا لاهیری نویسندهای هندی است که در آمریکا بزرگ شده و اکثر داستانهای او درباره زندگی مهاجران، غم غربت و احساسات و روابط انسانها در کشوری غریبه است. «یک مسئله موقتی» یکی از داستانهای مجموعه ترجمان دردها است که مژده دقیقی و انتشارات هرمس آن را به فارسی برگرداندهاند.در اقتباس از ادبیات چه وفادارانه باشد چه غیروفادارانه آنچه که اهمیت دارد آن است که نسخه اقتباس شده هویت خود را به عنوان یک اثر مجزا حفظ کند. به این معنا که فیلم لحنی یکدست داشته باشد، شخصیتهای باورپذیری خلق شده باشند و فیلمنامه به نمودی بیرونی برای مدیوم سینما رسیده باشد. داستان به خاطر تفاوتهایی که با یک اثر تصویری دارد بیشتر به درونیات شخصیتها میپردازد. به راحتی ذهن شخصیتها را برای خواننده بر ملا میکند و از اهداف گذشته و آینده شخصیتها سخن میگوید. در سینما اگر چه غیر ممکن نیست اما رسیدن به درونیات شخصیتها کاری پیچیده و سخت است. گاهی تصور میشود اگر فیلمی همه حوادث یک داستان را عیناً در خود جای داده باشد پس نویسنده فیلمنامه کار شاقی نکرده و کارش قابل تقدیر نیست. ولی باید توجه داشت که مراحل پیچیده و دقیقی برای تصویریکردن یک داستان ادبی (به خصوص اگر خود داستان فرم پیچیدهای داشته باشد) به یک اثر سینمایی وجود دارد.
داستان جومپا لاهیری با این جمله شروع میشود: «اطلاعیه حاکی از آن بود که مسئله موقتی است. برق خانه به مدت ۴ شب از ساعت ۹ تا ۱۰ میرود.» درست در اولین جمله اتفاق اصلی پیش برنده داستان به مخاطب اعلام میشود. یک تغییر کوچک قرار است در زندگی شوبا (مرد) و شوکومار (زن) (شخصیتهای داستان) رخ دهد. در ادامه کمی شخصیتپردازی ما را با شخصیتها آشنا میکند و به سرعت به اولین خاموشی میرسیم. شبی که شوبا پیشنهاد میدهد تا بازی اعترافات را آغاز کنند. پیش از شروع اعترافات ما دانستهایم که شوبا و شوکومار زندگی کسالت باری دارند. دیگر چندان عاشق هم نیستند. شوکومار روی کاناپه میخوابد و مهمتر از همه غذایشان را با هم نمیخورند. وقتی برق خانه میرود آنها به دلیل نبود نور کافی مجبور میشوند دست از کارهای خود بکشند و کنار یکدیگر روی یک میز شام بخورند. کنار هم نشستن شوبا و شوکومار در داستان به معنی شروع شدن چیزی جدید بین آنهاست. آنها بلاخره از سر تقدیر یا نقشه قبلیِ شوکومار، تصمیم میگیرند که با هم حرف بزنند و خود را خالی کنند.
در فیلم نادر و برفا در مقدمه فیلم با یک فلش بک نسبتا طولانی عاشق هم میشوند. راوی فیلمنامه نادر است. او از علایق خود میگوید. اشارهای به علایق برفا میکند. با شغلهای آنها آشنا میشویم و این موقعیت را درک میکنیم که نادر از خانه بیرون نمیرود. درست مثل شوبا که دانشجوی دکتری است و به خاطر کارهایش نمیتواند از خانه بیرون برود و آشپزی میکند و جایش با شوکومار عوض شده است. برای ورود به مقایسه فیلم با داستان از شخصیت شوبا شروع میکنیم. در داستان شوبا پسری بسیار خجالتی است. با اینکه در حال دکتری گرفتن است هنوز در روابط اجتماعی خود لنگ میزند. شخصیت درونگرایی دارد و ساده است. در مجموع راوی داستان او را شخصیت جذابی معرفی نمیکند. در مقابل نادر برف کوبان خوشتیپ است. اجتماعی و زبانباز است و در مجموع قرار است یادآور حمید هامون باشد. برای مثال صحنهای را به خاطر آورید که نادر اصرار دارد برفا را برای شام بیرون ببرد. حسن آن صحنه در آن است که قابل باور است. یک رابطه عاشقانه در ایران میتواند اینطوری شروع بشود. اما عیب کار در آن است که این شکل از آشنایی و مقدمهای که از شخصیتها به مخاطب معرفی میشود شخصیتی از نادر میسازد که با شوبای داستان به کل متفاوت است.
دانلود قسمت دوازدهم فصل سوم سریال شهرزاد
دانلود قسمت 12 فصل سوم سریال شهرزاد > یکی از مهمترین مشکلهای خیلی از سریالها، در سادهترین بیان، «کش دادن»های بی موردی است که سازندگان میخواهند به کمکشان اپیزود را به مرحلهای که میخواهند برسانند؛ مشکلی که در تازهترین اپیزود سریال شهرزادهم مشهود است. این مشکل طوری است که سازندگان در طول اپیزود آنقدر بیننده را سرکار میگذارند و درگیر اتفاقات و تنشهای فرعی میکنند که بیننده رسما از آن اپیزود ناامید میشود و احساس میکند قرار نیست در این اپیزود آب از آب تکان بخورد. اپیزود جدید سریال شهرزاد درگیر حاشیه است؛ حاشیههایی که شاید برای نشان دادن هرکدام از آنها سکانسهای کوتاهتری هم کافی بود. در افتتاحیه اپیزود که با خانواده اکرم آغاز میشود سریال قصد دارد بهمان نشان دهد اکرم از دزدیده شدن بچهاش همچنان ناراحت است و اتفاقات اخیر زندگیاش نتیجهی کارهایی است که در گذشته انجام داده است؛ دو مسئلهای که با توجه به اپیزود قبل کاملا برای بیننده روشن هستند و نیاز چندانی به نمایش دوباره نداشتند. سریال در ادامه به سراغ شیرین و صابر میرود؛ سکانسی که اتفاقا یکی از سکانسهای قابل قبول این اپیزود نیز بود؛ جایی که صابر نامهی دومش به اکرم را بلند بلند میخواند و بیننده هم در متن ماجرا قرار میگیرد. البته سریال در این سکانس و در کل به گونهای به شخصیت نامتعادل و شاید دو قطبی شیرین هم اشاره میکند؛ چرا که در قسمتهای اخیر مدام شاهد تغییر در خصوصیات اخلاقی شیرین بودهایم.
سیر اتفاقات سریال بهگونهای جلو میرود که توجه ویژهای روی طرز فکر دکتر مصدق و همفکرانش شده است؛ تا آنجا که وقتی فرهاد نمیتواند از تفکرات آزادیخواهانهاش صحبت کند، افراد دیگری ظاهر میشوند او را قهرمان و تفکر آزادیخواهانهاش را قابل احترام میشمارند. بخش قابل توجهای از اپیزود متوجه فرهاد و شهرزاد و رابطهشان است؛ توجهای که هم روی مخاطب و هم روی روند داستان تاثیر مهمی داشت. در انتهای سکانس جراحی دیالوگ مهمی بین شهرزاد و فرهاد رد و بدل میشود؛ جایی که فرهاد میگوید دردهای فیزیکیاش خوشایند هستند؛ چرا که به واسطه آنها دردهای روحش را از یاد برده است. راستش را بخواهید بعد از دیدن این سکانس یاد حرفهای قابل توجه محمود دولت آبادی در رمان کلیدر افتادم. دولت آبادی در قسمتی از رمانش میگوید: «چه بسیار جفتهای جوانی که در خواهش پیوند، پیر شدهاند. چه بسیار که آرزوی حجله به گور بردهاند. هزار بند از پای باید بگسلی تا دستت در دست یار بگیرد. از این است اگر آوازهای فراق در بیابان و دشت پیچان است.» این جملات محمود دولت آبادی شاید نزدیکترین تعریف به وضعیت کنونی شهرزاد و فرهاد باشد. دو جوان عاشق پیشهای که در مسیر رسیدن به هم واقعا از درون پیر شدند، در مسیرشان با هزاران مانع مختلف دست و پنجه نرم کردند و کارشان به جایی رسید که باید چنین نگاههای ناراحتکنندهای به هم تحویل دهند. پس اصلا بی دلیل نیست اگر شهرزاد در عمارت دیوان سالار صدایش را بالا ببرد یا حاضر نباشد با قباد سر یک میز بنشیند. حسن فتحی در سریالش کار را به جایی رسانده که سیر منطقی روابط بین انسانها به قدری خوب از آب درآمده که به خوبی میتواند بیننده را با کاراکترها همراه کند.
یکی از مشکلات قابل توجه این اپیزود که پیشتر هم به آن اشاره کردم، ادامهدار کردن اپیزود به واسطه برخی سکانسهای اضافی است؛ آن هم در حالی که سریال در قسمتهای نهایی و سرنوشتسازش قرار دارد. شاید بهترین نمونهی این سکانسها علاوهبر سکانس افتتاحیه، سکانس خوش و بش بیمورد اکرم و صابر بود که به خوشگل بودن یا نبودن پسر اکرم و قباد ختم شد. سکانسی که حتی اگر حذف میشد هم اتفاق خاصی متوجه سریال نمیشد. یکی از نکاتی که برای بینندگان به نسبت حرفهایتر سریال به سوال تبدیل شده بود، پسزمینه شخصیت سروان آپرویز بود؛ شخصیتی که به گفته خودش پسر یکی از نوچههای بزرگآقا بوده و از قرار معلوم پدرش بعد از اخراج شدن از دار و دسته بزرگآقا خانهی خودش را آتش میزند و او با توصل به شانس قسر در میرود و حالا هم تمام امیدش برای ادامه زندگی اکرم و پسرش هستند! با توجه به شخصیتی که از آپرویز سراغ داریم خیلی سخت میتوان داستان زندگیاش را باور کرد، اما از آن سو با توجه به میل بیش از اندازهاش برای نابودی خاندان دیوانسالار، میتوان این داستان را قبول کرد. در مشاجره اکرم و آپرویز اما به موضوعات دیگری هم اشاره شد؛ موضوعاتی که برایمان روشن بودند، اما حکم مقدمهچینیهایی را داشتند که برای رسیدن به سخنرانی آپرویز چیده شده بودند.
سکانسهای اضافی این اپیزود به یکی دو سکانس کوتاه ختم نشدند و باز هم مثل چند اپیزود اخیر شاهد صحبتهای تکراری شهرزاد و قباد بودیم؛ صحبتهایی که همان فرم همیشگی را داشتند؛ یعنی قباد سعی میکرد کمی به شهرزاد نزدیک شود و شهرزاد مدام او را از خود میراند. این صحبتها در فرم ثابت ماندند اما در محتوا کمی تغییر کردند و اینبار شهرزاد که نمود شخصیتی باهوش است، در عملی سادهانگارانه جلوی قباد مدام از شیرین صحبت میکرد و به دفاع از او میپرداخت. مهمترین اتفاق این اپیزود اما در لحظات پایانیاش رخ داد؛ آن هم به گونهای که انگار تمام لحظات اضافی این قسمت از فصل سوم سریال شهرزاد، وصلههای اضافی و ناجوری بودند که سازندگان با چسباندنشان به یکدیگر سعی کردند داستان را به این نقطه برسانند؛ نقطهای که فرهاد اسیر نقشه آپرویز میشود، دست به فرار میزند و به تنها جایی که فکر میکند امن است (خانه دوست پدرش) پناه میبرد و به این واسطه صابر، شیرین و بچه اکرم را در دامن آپرویز میگذارد. البته باید منتظر ماند تا در ادامه مشخص شود که آپرویز دقیقا چه فکری کرده که چنین نقشهای را برای فرهاد چیده است. سریال شهرزاد حالا به نقطهای رسیده است که چند خط داستانی مهمش سر راه یکدیگر قرار گرفتهاند و این موضوع باعث پیچدگیهایی در داستان خواهد شد. سریال در این چند قسمت پایانی فرصت دارد با دوری از مشکلهای خود، به پایانی متفاوت برسد.
دانلود فیلم ملی و راه های نرفته اش
فیلم ملی و راه های نرفته اش > میلانی کارگردانی است که به موجب فیلمسازی برای زنان و مسائل آنها شهرت یافته است؛ شهرت و مهارتی که اوج آن در فیلم «زن زیادی» خلاصه میشود ولی متاسفانه بعد از این فیلم، شاهد افول هنری در آثار سینمایی این کارگردان بودیم. به طوری که در تازه ترین فیلم او یعنی همین «ملی و راه های نرفته اش»، تماشاگر به جای دیدن یک روایت و قصه و یا یک فیلم با فرمی خاص، شاهد یک اثر شعارزده طولانی درباره زنان با سیاه نماییهای اغراق شده بسیار زیادی خواهد بود.
به هیچ وجه مخالف نشان دادن مشکلات جامعه در سینما نیستم ولی وقتی این فیلم را می بینید، چیزی جز این کلمه به ذهنتان خطور نمی کند. فیلمی مثل «لانتوری» هم تا حد بسیار زیادی شعاری و پر از سیاه نمایی بود و همچنین کمی تا قسمتی درباره زنان و مشکلاتشان ولی باز هم با وجود سبک مستندگونه بیشتری که نسبت به مَلی و راه های نرفته اش دارد، خستهکننده نیست و همچنین مخاطب خود را یک بچه نادان فرض نمی کند و به او احترام میگذارد.
ساخت فیلم ملی و راههای نرفتهاش و موضوع تا حدودی جنجالی آن به خودی خود حرکت بدی نیست؛ به شرطی که یک فیلم داستانی واقعگرایانه تر و با رعایت اصول جذابیت سینمایی تحویل مخاطب داده شود؛ نه فقط یک بسته بندی آموزشی کادوپیچ شده که متاسفانه حتی این کاغذ کادوی دور فیلم هم جنس پاره و بدی دارد که نتوانسته دستکم حفظ ظاهر کند!
داستان فیلم
ملی با بازی ماهور الوند، دختر سر به زیری است که در یک خانواده مذهبی و آبرومند زندگی می کند. دو برادر دارد که برادر بزرگتر بسیار غیرتی و فرد کوچکتر هوادار ملی است. ملی با همکار خود در کلاس خیاطی با بازی السا فیروزآذر دوستی صمیمانهای دارد. یک روز در حین برگشت از کلاس به منزل با برادر او روبهرو می شود و از قیافه اش خوشش میآید. سیامک نام این برادر است که میلاد کی مرام، نقش او را بازی می کند.
بعد از رد و بدل کردن شماره و مکافات بسیار، این دو مخفیانه با هم سر قرار می روند و عاشق هم میشوند. بعد از مدتی هم کار به خواستگاری میکشد و با وجود مخالفت های خانواده ملی به اصرار او به این ازدواج رضایت میدهند. ملی وقتی وارد خانواده سیامک می شود تازه می فهمد که چه قدر خانوادههایشان با هم فرق دارد و سیامک واقعی، چهره خشن و روان پریشی دارد. غیرتی بودن بیش از حد سیامک و دست بزن داشتن و خانواده خنثی و سرد سیامک در برابر دیوانه بازی های او ، همه و همه دست به دست هم می دهند تا ملی را در این راه نرفته عذاب دهند... .